شاه و فقیر
آن شنیدستی که روزی پادشاهی گذر کرد بر فقیر رفته راهی
که بر تن جامه ای سخت از کنف داشت ولی در زهد خود قصد و هدف داشت
به او گفتا که ای مسکین رنجور چرا گشته سرایت چون دل گور
مگر جز نان جو قوتی نیابی چرا در بستر خاکی بخوابی
بیا در زمره اطرافیانم که باشی جزء خیل چاکرانم
که با مکنت کنی خوش زندگانی نباشی زار و مفلس درزمانی
به او گفتا فقیر پاک سیرت سخن از حسن فکر و صدق طینت
الا ای شاه غرقه در غرور ها فراهم از برایت خوش سرورها
نخورده لقمه ای از نان بی لحم نبرده بویی ازصبر و کمی رحم
چرا بر درگه تو باریابم ز چه از خالقم رو بر تبابم
تو عمق جهلی و یک ابرراهی نداری شوکتی ای ببر واهی
تو یک سرباز در لشکر نداری بجز یاران بز دل کس نداری
نبینی چاکرانت محو نامند نبینی دوستانت روبهانند
تو در چشم همه منفور باشی چرا مست و چنین مسرور باشی
چرا چون کبک سر در برف کردی چرا خود را فدای حرف کردی
تمام جاه و مجدت یک خیال است اطاعت از تو قطعا یک وبال است
تمام زرق و برق منصب تو تظاهرهای همه روز و شب تو
ندارد سود بهرجاودانی ندارد فایده در هر زمانی
تفاخر را نباشد مغز ونی پوست که هر چیزی به جای خویش نیکوست
تو هم مانند من خلق خدایی ولی در غفلت از یاد خدایی
بترس از بازی جاه و ریاست چو دارد ارمغان ننگ و فضاحت
گذر کن از لذائذ بی مهابا حیا کن از حساب سخت فردا
بیا یک توبه از احوال خود کن نظر را خیره بر فضل خدا کن
بیا بیرون ز غفلت تا بیابی ز ابواب الهی فتح بابی